محمد بن مسلم روایت کرد از ابى عینه که مردى از اهل شام پیش امام محمد باقر علیه السلام آمد و گفت : من مردى ام شامى ، تولا به شما مى کنم که از اهل بیت رسولید و پدرم تولا به بنى امیه کردى و مرا دشمن داشتى به سبب دوستى شما. و پدرم مال بسیار داشت و بجز من وارثى نداشت . چون وفات کرد مال وى طلب کردم ، نیافتم . گمان من چنان است که آن را دفن کرده است . گفت : مى خواهى که پدر خود را ببینى ؟ گفت : آرى . امام محمد باقر علیه السلام نامه اى نوشت و گفت : این نامه را امشب به بقیع بر و چون به بقیع رسى آواز درده : یا ذر جان ! یا ذر جان ! شخصى پیش تو آید. نامه به وى ده و بگو تا پدرت را به تو نماید. وى نامه بستد و برفت .
ابى عینه گفت : دیگر روز برفتم تا ببینم که کار آن مرد کجا رسیده است . وى را دیدم بر در سراى ابوجعفر محمد باقر علیه السلام منتظر ایستاده بود تا دستوریش دهند. چون دستورى یافت ، در رفتیم . مرد را چون چشم بر امام افتاد، گفت : الله اعلم حیث یجعل رسالته . حق تعالى مى داند که زیور نبوت را که شاید، مهبط وحى را کدام دل باید. من دوش نامه تو را به بقیع بردم و چون آواز در دادم که : یا ذرجان ! شخصى پیش من آمد و گفت : ذر جان منم ، چه مى خواهى ؟ گفتم : رسول محمد باقرم ، نامه فرستاد به تو. گفت : مرحبا بک و بمن جئت من عنده . نامه بدادم . برخواند و گفت : مى خواهى که پدر خود ببینى ؟ گفتم : آرى . گفت : ساعتى توقف کن …. برفت و باز آمد. مردى سیاه با وى همراه ، که ریسمان سیاه در گردن وى کرده گفت : این پدر تو است اما دود جحیم و عذاب الیم او را از آن صورت بگردانیده است . گفتم : ویلک ! تو پدر منى ؟ گفت : آرى . گفتم : چه چیز تو را بدینجا رسانیده است ؟ گفت : تولا به بنوامیه . ایشان را دوست مى داشتم و بر اهل بیت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فضل مى نهادم . لاجرم به عذاب الیم گرفتار شدم . اکنون آن مال من صد و پنجاه دینار است در فلان جاى دفن کرده ام . آن را بردار و پنجاه هزار دینار به امام محمد باقر علیه السلام ده و باقى تو راست یابن رسول الله صلى الله ! مى روم تا آن مال بردارم .
برفت و سال آینده باز آمد و پنجاه هزار دینار آورد و در پیش امام محمد باقر علیه السلام بنهاد و گفت : من همیشه دوستدار شما بوده ام و اکنون دوستى به غابت رسیده است و خاص شده .